داستان کوتاه:)
11:33 1403/06/14
-
𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾
#دختر : ببخشید آقا میشه برام یه باقلوا بیارید فقط کنارش خامه نزارید؟
#پسر : همیشه کنار خامه میخوردی که
#دختر : چه خوب منو میشناسی
#پسر : چون همش میای اینجا
#دختر : آره خب، راستی تو ازدواج کردی؟ چون حلقه دستته
#پسر : آره
#دختر : خب کجاست؟ چرا پیشت نیست؟
#پسر : سه سال پیش توی راه برگشت از شمال تصادف کردیم و همسرم حافظشو از دست داد
دختر خواست چیزی بگه که گوشی پسره زنگ خورد .
مادرش بود، تماس رو وصل کرد که گفت:
- پسرم آلیس باز از خونه رفته
پسره لبخندی زده و نگاهی به دختره میکنه، بعدم میگه:
- نگران نباش مامان جان، پیش خودمه
بعد تماس رو قطع میکنه و به بکگراندش که عکس خودش و همون دختره ی روبه شه زل میزنه... آره همون دختره همسرشه که حافظشو از دست داده :)